خاطرهای از پرواز قلمها

صبورا خانگاه سلام من میخواهم بگویم، میخواهم بنویسم برای پرواز قلمها. به راستی پرواز قلمها چیست؟ دقیق یادم نیست کی بود که برای اولین بار نشریۀ پرواز قلمها را دیدم، با ذوق و شوق به صفحاتش نگاه میکردم. آن روزها من سواد خواندن آنچنانی نداشتم. یادم میآید که با خواهش و التماس از […]
روزی که شادی در قلبم جا گرفت

فاطمه مشتاقی دختر کوچولویی بود که تازه به مهد قرآن رفته بود. آن دختر پدر و مادری مهربان داشت و دلش میخواست یک خواهر کوچولو داشته باشد. او همیشه پیش خدا همین دعا را میکرد و میگفت: خدایا به من یک خواهر کوچولو بده تا با من بازی کند. آن دختر که بود؟ من […]
گونیا و نقاله

حدیث ابوصلغی اوایل زمستان بود و خیلی از آدمها سرماخوردگی شدیدی گرفته بودند. من هم همینطور! نزدیک یک هفته بود که به مدرسه نرفته بودم، اما با این که حالم خوب نشده بود، مادرم گفت: باید مدرسه بروی، چون کلی از درسهایت عقب افتادهای، مجبور شدم که به مدرسه بروم. وقتی رسیدم سرکلاس، غوغا […]
خاطرهای شیرین از روزهداری

دینا دریانورد روزی پدربزرگم برایم تعریف میکرد که حدود 65 سال پیش که در جزیره کار نبود پدرم برای کار کردن به کشورهای دیگر میرفت. یکی از سالها همراه چند نفر از دوستانش به بحرین رفت. او میگفت ما برای غیرمسلمانها کار میکردیم. چند ماه از ماندن ما میگذشت تا اینکه به ماه رمضان رسیدیم. […]
شیطنتهای بچگی

فاطمه رمکانی من در خانۀ مادربزرگم با دخترعمو و پسر عموهایم شوخیهای زیادی میکردیم. یکی از آنها این بود که من زیر تخت میرفتم و روی تخت یک بالش میگذاشتیم و روی آن یک پتو میانداختیم مثلاً من زیر پتو خوابیدهام و بقیه میرفتند تا مادرم را بیاوند، وقتی مادرم میآمد پسر عموی من میپرید […]
خاطرۀ ترشی درست کردن

غزل نیکو یک شب مامانم آمد توی هال نشست و یک عالمه پیاز آورد پوست بکند. پرسیدیم چکار میخوای بکنی؟ مامانی گفت: میخوام ترشی درست کنم. من و ریحانه گفتیم ما هم کمک میکنیم. بعد نشستیم پیازها را پوست کندیم و اشک ریختیم تا اینکه بالاخره پیازها تموم شد. مامانی همۀ پیازها را توی […]
این دفتر نه؛ اون دفتر

فاطمهزهرا زارعی اولین روز مدرسه حس و حال خوبی داشت؛ اما از یک چیزی میترسیدم و اون دفتر مدرسه بود که فکر میکردم اگه به اونجا برم یه دفتر بزرگ میبینم و اگه درش رو ببندند من داخلش گیر میکنم. تصور من از دفتر مدرسه مثل دفترهایی بود که مادرم از لوازمالتحریر برام گرفته بود؛ […]
کمد وحشت

اسراء سرودی گلستانی ما تو مدرسه یه گروه چهار نفره بودیم که خیلی شیطنت داشتیم. یک کمد بزرگ بلاستفاده، کنار در کلاسمون بود که چهار نفری میپیچیدیم توش و بچهها رو تا سر حد مرگ میترسوندیم. یه روز مثل هر روز که شیطنتمون گل کرده بود، چهار نفری ریختیم تو کمد و منتظر شکار که […]