اوایل زمستان بود و خیلی از آدمها سرماخوردگی شدیدی گرفته بودند. من هم همینطور!
نزدیک یک هفته بود که به مدرسه نرفته بودم، اما با این که حالم خوب نشده بود، مادرم گفت: باید مدرسه بروی، چون کلی از درسهایت عقب افتادهای، مجبور شدم که به مدرسه بروم.
وقتی رسیدم سرکلاس، غوغا بود، همه میگفتند: گونیای من کجاست؟
یکی میگفت: نقالۀ من کجاست؟
من حسابی گیج شده بودم. نمیفهمیدم چی به چیه!
خانم معلم هی میگفت و میگفت و من فقط روی نیمکت نشسته بودم و سرم را روی میز گذاشته بودم. خیلی گیج شده بودم و بچهها رو دو تا دو تا میدیدم.
یک دفعه خانم معلم گفت: حدیث! بیا پای تخته.
من هول شدم و با یک استرس وحشتناک رفتم پای تخته.
خانم معلم گفت: خب شروع کن و گونیات رو بذار روی تخته و نقالهات رو دستت بگیر.
من با تعجب گفتم: خانم؟!!! من گونی نیاوردم!
خانم معلم چشماش رو گرد کرد و گفت: حدیث گونی چیه؟! گونیا!
من با خجالت گفتم: خانم من نمیدونم گونیا و نقاله چیه!
خانم معلم با صدای بلند گفت: تو نمیدونی گونیا و نقاله چیه؟! وای خدای من این همه توضیح دادم! تو چطور نفهمیدی؟!
و یک نقاله و گونیای بزرگ جلوی من گرفت و گفت: بیا این گونیا و این هم نقاله!
حالا فهمیدی؟!
من گفتم: خانم معلم اینها از مهر توی کیف من بوده، ولی اسمشون رو نمیدونستم!
همۀ بچههای کلاس شروع کردند به خندیدن.
بچهها میگفتند و میخندیدند.
یکی از بچهها گفت: من توی عمرم این همه نخندیده بودم.
ما آن روز اینقدر خندیدیم که کلاس داشت منفجر میشد!