logo1

| گونیا و نقاله

گونیا و نقاله

حدیث ابوصلغی

 

اوایل زمستان بود و خیلی از آدم‌ها سرماخوردگی شدیدی گرفته بودند. من هم همین‌طور!

نزدیک یک هفته بود که به مدرسه نرفته بودم، اما با این که حالم خوب نشده بود، مادرم گفت: باید مدرسه بروی، چون کلی از درس‌هایت عقب افتاده‌ای، مجبور شدم که به مدرسه بروم.

وقتی رسیدم سرکلاس، غوغا بود، همه می‌گفتند: گونیای من کجاست؟

یکی می‌گفت: نقالۀ من کجاست؟

من حسابی گیج شده بودم. نمی‌فهمیدم چی به چیه!

خانم معلم هی می‌گفت و می‌گفت و من فقط روی نیمکت نشسته بودم و سرم را روی میز گذاشته بودم. خیلی گیج شده بودم و بچه‌ها رو دو تا دو تا می‌دیدم.

یک دفعه خانم معلم گفت: حدیث! بیا پای تخته.

من هول شدم و با یک استرس وحشتناک رفتم پای تخته.

خانم معلم گفت: خب شروع کن و گونیات رو بذار روی تخته و نقاله‌ات رو دستت بگیر.

من با تعجب گفتم: خانم؟!!! من گونی نیاوردم!

خانم معلم چشماش رو گرد کرد و گفت: حدیث گونی چیه؟! گونیا!

من با خجالت گفتم: خانم من نمی‌دونم گونیا و نقاله چیه!

خانم معلم با صدای بلند گفت: تو نمی‌دونی گونیا و نقاله چیه؟! وای خدای من این همه توضیح دادم! تو چطور نفهمیدی؟!

و یک نقاله و گونیای بزرگ جلوی من گرفت و گفت: بیا این گونیا و این هم نقاله!

حالا فهمیدی؟!

من گفتم: خانم معلم این‌ها از مهر توی کیف من بوده، ولی اسم‌شون رو نمی‌دونستم!

همۀ بچه‌های کلاس شروع کردند به خندیدن.

بچه‌ها می‌گفتند و می‌خندیدند.

یکی از بچه‌ها گفت: من توی عمرم این همه نخندیده بودم.

ما آن روز اینقدر خندیدیم که کلاس داشت منفجر می‌شد!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ارسال اثر

ارسال اثر

انواع فایل های مجاز : jpg, gif, jpeg, png, pdf, حداکثر اندازه فایل: 5 MB.