logo1

| روزی که شادی در قلبم جا گرفت

روزی که شادی در قلبم جا گرفت

فاطمه مشتاقی

 

دختر کوچولویی بود که تازه به مهد قرآن رفته بود. آن دختر پدر و مادری مهربان داشت و دلش می‌خواست یک خواهر کوچولو داشته باشد.

او همیشه پیش خدا همین دعا را می‌کرد و می‌گفت: خدایا به من یک خواهر کوچولو بده تا با من بازی کند.

آن دختر که بود؟ من بودم

من همیشه پیش خدا دعا می‌کردم که خواهر کوچک داشته باشم.

چند روز بعد مادرم به من گفت: دخترم فردا کمی کار دارم، دیر به خانه می‌آیم. برای همین وقتی از مهد قرآن آمدی، مشق‌هایت را بنویس تا من بیایم.

من شب را خوب خوابیدم و صبح به مهد قرآن رفتم. وقتی به خانه برگشتم مادرم خانه نبود.

کمی ترسیدم که ناگهان کسی کلید در را چرخاند و وارد خانه شد، پدرم بود.

به من گفت: نگران نباش مادرت به بیمارستان رفته، پدرم این را که گفت، من نگران مادرم شدم.

مشق‌هایم را که نوشتم، چند ساعت بعد مادرم، همراه یک نوزاد که خواهر کوچولوی من بود، برگشت. من خیلی خوشحال شدم.

چند وقت بعد که خواهر کوچکم کمی بزرگ‌تر شده بود، ما به خانۀ مادربزرگم رفتیم. همه به او می‌گفتند: «چقدر خوشگل و بامزه هستی» و بغلش می‌کردند.

از آن پس من به او حسادت می‌کردم و فکر می‌کردم که هیچ کس من را دوست ندارد؛ چون قبلاً من را می‌بوسیدند.

دلم می‌خواست وقتی در گهواره است او را پیش مورچه‌ها ببرم تا نیشش بزنند؛ ولی او مرتب گریه می‌کرد و مادرم پیشش می‌آمد.

یک بار که مادرم خواهر کوچولویم را بغل کرده بود، ناگهان این فسقلی کوچولو، لباس مامانم را خیس کرد.

مامانم خیلی عصبانی شد، اما او با یک خندۀ شیرین، مادرم را به خنده انداخت.

او کم‌کم باید با یک پستانک شیر می‌خورد، برای همین من به او شیر می‌دادم.

خیلی باحال بود، کم‌کم علاقه‌ام به او بیشتر شد و او برای من دوست‌داشتنی شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ارسال اثر

ارسال اثر

انواع فایل های مجاز : jpg, gif, jpeg, png, pdf, حداکثر اندازه فایل: 5 MB.