ما تو مدرسه یه گروه چهار نفره بودیم که خیلی شیطنت داشتیم. یک کمد بزرگ بلاستفاده، کنار در کلاسمون بود که چهار نفری میپیچیدیم توش و بچهها رو تا سر حد مرگ میترسوندیم. یه روز مثل هر روز که شیطنتمون گل کرده بود، چهار نفری ریختیم تو کمد و منتظر شکار که صدای پا اومد، چهار نفری یواشکی خندیدیم و با گفتن یک دو سه، هوارکشون ریختیم بیرون؛ اما وای چه صحنهای!!!
قیافۀ بهتزدۀ ناظم از یه طرف و قیافۀ ترسان ما از طرف دیگه.
ناظم با عصبانیت چنان فریادی زد که چهار نفری مثل تمبر چسبیدیم به دیوار. ناظم با همون قیافه راهشو کج کرد سمت دفتر، ما هم چهار نفری پا گذاشتیم به فرار که ناظم میکروفون به دست، داد زد گروه اسرا سرودی دفتر، ما هم با قیافهای شل و ول وارد دفتر شدیم.
ناظم با غضب نگاهی بهمون انداخت و دفتر تعهد رو آورد بیرون که امضاش کنیم. نوبت من که رسید، وقتی میخواستم از کنارش رد بشم یهویی پام رفت رو پای ناظم… ناظم از درد صورتشو جمع کرد. منم یهو از دهنم پرید که ای وای خانوم پاتون رفت زیر پاااام.