بازنویسی داستان هفت خوان رستم

سوشیانت کوهستانیان به نام خداوند جان و خرد داستان هفت خوان رستم، خوان چهارم وقتی رستم و رخش، اژدهای تاریکی را کشتند، حرکت کردند. رستم و رخش یک سفره دیدند که پر از غذا بود رستم هم که میل غذا داشت جلوی سفره آمد. رستم نمیدانست که آن سفره متعلق به دیوان جادوگر است. خوان […]
قلم سحرانگیز

محمدادیب محمدی یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود در شهری پسری به نام ادیب زندگی میکرد که خیلی دوست داشت نویسنده بشود. یک روز که ادیب با دوچرخهاش به پارک رفته بود، کنار سرسرهای یک مداد زیبا پیدا کرد، آن را برداشت و اطرافش را نگاه کرد؛ اما کنارش […]
آنچنسیا و پیرمرد ماهیگیر

عذرا دریانورد روزی بود و روزگاری. دختری به نام آنچنسیا در شهری زندگی میکرد. یکی از روزهای هفته، آنچنسیا مثل همیشه از خواب بیدار شد و دستی به صورتش کشید و سر میز صبحانه نشست. هنوز یک لقمه صبحانه نخورده بود که مادرش گفت: دخترم بیا پیراشکیها را برای پدرت ببر. انچنسیا گفت: چشم […]
ترس بیهودۀ حیوانات

امیرمحمد کریمی روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، حیواناتی زندگی میکردند،آنها مشغول بازی کردن بودند که یک دفعه صدای ترسناکی شنیدند. آنها آنقدر ترسیده بودند که پشت درختان قایم شدند. چند روز گذشت و باز هم آن صدای وحشتناک تکرار شد. لاکپشت که دانای جنگل بود، یک جلسه برگزار کرد و گفت: همۀ حیوانات […]
سنجاب کوچولو و گرگ

سام امیری سنجاب کوچولو میخواست از درخت پایین برود که دید گرگی زیر درخت خوابیده است. سنجاب ترسید و خواست فرار کند که پایش به بلوط خورد و بلوط روی سر آقا گرگه افتاد. آقا گرگه سرش گیج رفت و بیدار شد. سنجاب سوار یک پرنده شد و از دست آقا گرگه فرار کرد.
خوشحالی چه مزهای دارد

فاطمه مشتاقی یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود، خرسی بود به نام عسلی. عسلی دختری زیبا و شیرین بود و همۀ حیوانات جنگل او را دوست داشتند. یک روز عسلی زیر درخت نشسته بود و ابرها را به شکل غذای خوشمزه تصور میکرد. بعد از خودش پرسید؟«خوشحالی چه مزهای دارد؟» عسلی […]
سه گربۀ بازیگوش

محمد ادیب محمدی یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. سه گربۀ ناز در شهری زندگی میکردند. نام یکی از آنها فیفی و دیگری قیقی و سومی جک بود. جک از دو برادرش بزرگتر بود و فیفی هم از همه کوچکتر بود. یک روز که جک به دنبال غذا بود، با یک […]
پرواز قلمها

صبورا خانگاه دیروز کنار آینه ایستاده بودم و به «پرواز قلمها» فکر میکردم، به راستی آیا قلمها هم پرواز میکنند؟! نمیدانم چه شد؛ ولی داستانی به ذهنم رسید که بدون نوشتن، بارها در ذهنم مرور کردم و الان داستانم را برای شما مینویسم. یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. بیست تا […]
لنگه جوراب قرمز

هانیه دریانورد لنگه جوراب قرمز تنها روی طناب نشسته بود و حوصلهاش سر رفته بود. آهی کشید. در همین موقع نسیم آه او را شنید و به او گفت: چی شده؟ چرا ناراحتی؟ لنگه جوراب گفت: خسته شدم، پس کی خشک میشم؟! نسیم گفت: اینکه غصه نداره، الان خودم خشکت میکنم. در همان هنگام […]
لاکپشت

عاطفه رحیمی من یک لاکپشت هستم، لاکم خیلی سفت و سخت است. خیلی سنگین است و باعث میشود من خیلی آهسته راه بروم. من وقتی کوچک بودم خیلی غصه میخوردم که چرا این لاک سنگین را دارم. اصلاً به چه درد میخورد؟! همش خسته میشدم، اما کمکم متوجه شدم که این لاک برایم خیلی […]