یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. سه گربۀ ناز در شهری زندگی میکردند. نام یکی از آنها فیفی و دیگری قیقی و سومی جک بود.
جک از دو برادرش بزرگتر بود و فیفی هم از همه کوچکتر بود. یک روز که جک به دنبال غذا بود، با یک سگی دوست شد.
بعد از چند روز که جک با سگه دوست بود، سگه جک را مسخره کرد و جک با ناراحتی به خانه رفت.
برادران جک متوجه شدند که سگ او را مسخره کرده است، برای همین یک روز به دیدن سگ رفتند. سگ آنها را هم مسخره کرد.
یک روز سگ که داشت از کنار گربهها رد میشد، دید گربهها دارند بازیگوشی میکنند، باز هم سه برادر را مسخره کرد و در همین حین که سگ داشت جک و برادرانش را مسخره میکرد در یک گودال خیلی عمیق افتاد و پایش شکست.
جک و برادرانش با اینکه از سگه خیلی ناراحت بودند؛ ولی با کمک همدیگر او را از گودال بیرون آوردند و جان او را نجات دادند.
از آن روز به بعد سگ تصمیم گرفت که دیگر هیچ وقت کسی را مسخره نکند و با جک و برادرانش دوست شد و برای همیشه با هم با خوبی و مهربانی زندگی کردند.