روزی بود و روزگاری. دختری به نام آنچنسیا در شهری زندگی میکرد. یکی از روزهای هفته، آنچنسیا مثل همیشه از خواب بیدار شد و دستی به صورتش کشید و سر میز صبحانه نشست.
هنوز یک لقمه صبحانه نخورده بود که مادرش گفت: دخترم بیا پیراشکیها را برای پدرت ببر.
انچنسیا گفت: چشم مادر
آنچنسیا کنار مادر رفت و پیراشکیهای داغ را از مادر گرفت و به سمت ساحل راه افتاد.
وقتی پیش پدرش رسید پیراشکیها را به او داد. پدر تشکر کرد و گفت: دخترکم صبحانه خوردی؟
آنچنسیا گفت: نه! پدر دو تا پیراشکی به او داد و گفت: اینها را بخور.
آنچنسیا پیراشکیها را از پدر گرفت و نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت؛ پیرمردی روی صخرهای نشسته بود و ماهیگیری میکرد.
آنچنسیا کنار پیرمرد نشست و گفت: حتما خیلی گرسنهای!
پیرمرد پرسید: این شیرینیها مال توست؟ آنچنسیا گفت: یکیاش برای تو. پیرمرد جوابی نداد.
آنچنسیا گفت: چرا ماهیگیری میکنی؟ تا الان چند تا ماهی گرفتی؟
پیرمرد گفت: برای سرگرمی! تا الان هیچ ماهیای نگرفتم.
لحظهای بعد پیرمرد گفت: تو دختر خیلی خوبی هستی! میخواهی رازی را به تو بگویم که زندگیات را عوض کند؟
آنچنسیا با شوق زیاد گفت: بله!
پیرمرد گفت: ته دریا صدفهایی پنهان شده که در آنها مرواریدهای گرانبهایی وجود دارد.
آنچنسیا به طرف دریا رفت و شنا کرد و شنا کرد تا اینکه به ته دریا رسید، صدفهای زیبایی ته دریا پیدا کرد.
دو تا از صدفها را برداشت و به بالا شنا کرد وقتی به ساحل رسید پیرمرد رفته بود و پیراشکیها که آنجا گذاشته بود، دست نخورده باقی مانده بود.
پیراشکیها را برداشت و به پیش پدرش رفت و ماجرا را برای پدرش تعریف کرد.
پدر مرواریدها را گرفت و خوشحال شد و گفت: با این مرواریدها من دیگر پیراشکی نمیفروشم!
پدر به عکسهای روی دیوار نگاه میکرد که آنچنسیا گفت: پدر این همان پیرمرد ماهیگیر است که کنار ساحل آن راز را به من گفت.
پدر گفت: اشتباه میکنی دخترم، این عکس پدربزرگت است که چند سال پیش فوت کرد.
آن شب آنچنسیا موقع خواب به عکسها و مرد ماهیگیر فکر میکرد که به خواب رفت.