logo1

سام و پیرزن دلسوز

یسنا دریانورد   روزی روزگاری در شهری بزرگ که آدم‌های جور وا جور زندگی می‌کردند، در بازار آن شهر پیرزنی آش و نان خوشمزه‌ای می‌فروخت. یک روز پسرک فقیری به نام سام به شهر آمد، او خیلی گرسنه بود و بوی آش‌های خوشمزۀ پیرزن به مشامش خورد. سام به دنبال بوی آش رفت تا به […]

گربۀ بازیگوش

امیرسام رحیمی   روزی روزگاری گربۀ بازیگوشی بود که دوست داشت سفر کند و از همه چیز سر در بیاورد تا این که از پیش آدم‌ها رفت تا به یک جنگل خیلی بزرگ و سرسبز رسید و در آنجا دید که دو تا پرندۀ خیلی قشنگ روی درخت نشسته بودند. به آن‌ها گفت: شما دیگر […]

نیکا و هیکا

محمد ادیب محمدی   در جنگلی سرسبز و قشنگ پرنده‌ای به نام نیکا همراه پدر و مادرش زندگی می‌کرد. یک روز که آن‎‌ها مشغول پرواز بودند، شکارچی بدجنس با تفنگ بزرگش به دنبال شکار پرندگان بود، شکارچی چشمش به نیکا خورد و تفنگش را آماده کرد تا به سمت او شلیک کند. پشت سر شکارچی […]

شتر و مار

ستایش اسلامی روزی روزگاری یک شتر از یک روستا به روستای دیگر در حال گذر بود. از دور دید که یک باغ پر از گل و درخت در حال سوختن است. صدایی به گوشش رسید، کمی که جلوتر آمد، دید که ماری در میان شعلۀ آتش گرفتار است و کمک می‌خواهد. شتر به سمت مار […]

درخت زیتون و پرتقال

یسنا جهان‌دیده یکی بود، یکی نبود. دو درخت به اسم زیتون و پرتقال بودند که در کنار هم زندگی می‌کردند. آنها همیشه با هم در حال بحث و جدل بودند. درخت زیتون می‌گفت: چرا میوۀ تو خوشبوتر است، ولی میوۀ من بوی خاصی ندارد؟ درخت پرتقال گفت: میوۀ تو خاصیت زیادی دارد و داری ویتامین […]

مکالمۀ صخره و دریا

 زهرا ثریا اواخر تیرماه بود، دریا بیشتر از همیشه غمگین بود و ناراحتی‌اش را در خودش ریخته بود و در گوشه‌ای از کره زمین آرام نشسته بود. صخرۀ ساحل از اینکه دیگر دریا خوشحال نیست، ناراحت بود و سعی می‌کرد با دریا حرف بزند؛ اما دریا افسرده شده بود. صخرۀ ساحل کمی صدایش را بلند […]

آرزوی خرگوش کوچولو

یمنا رحیمی یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود در یک جنگل سرسبز، یک خرگوش زندگی می‌کرد، خرگوش قصۀ ما خیلی باهوش و مهربان بود او باغچۀ کوچکی داشت که در آن هویچ و سبزی کاشته بود و یک باغچه هم پر از گل‌های رنگارنگ داشت. هر روز صبح به باغچه‌ها سر […]

ابر کوچلو و مامانش

مها عبداللهی یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. توی آسمان خدا یک ابر کوچولو بود. ابر کوچولو ناراحت بود. رفت پیش مامانش. مامانش گفت: چی شده؟ شاید با ابرهای دیگر دعوا کرده‌ای؟ ابر کوچولو گفت: نه! با باد دعوایم شده، هی مرا هُل می‌دهد و مرا به […]

ماهی مغرور و بددهن

غزل شرف   یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود هیچ کس نبود. یک ماهی بود که در دریای خلیج‌فارس زندگی می‌کرد که خیلی مغرور بود. روزی در خانۀ خود نشسته بود به خودش گفت حوصله‌ام سر رفته، باید بیرون بروم. او رفت و رفت تا به یک سفره‌ماهی رسید. دم سفره‌ماهی زیر یک سنگ […]

هیولای شب

فرزانه پوزیده یکی بود یکی نبود، یک روز عصر، نرگس با مادرش به پارک رفت. در راه خانه نرگس کوچلو دست مادرش را محکم گرفته بود. مادرش فهمید که نرگس خیلی نگران است. پرسید دخترم چرا نگران هستی؟ نرگس کوچلو گفت: آخه همه جا دارد تاریک می‌شود. مادرش گفت: نگران نباش، نزدیک خانه هستیم. بعد […]

ارسال اثر

ارسال اثر

انواع فایل های مجاز : jpg, gif, jpeg, png, pdf, حداکثر اندازه فایل: 5 MB.