logo1

| قلم سحرانگیز

قلم سحرانگیز

محمدادیب محمدی

 

 

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود

در شهری پسری به نام ادیب زندگی می‌کرد که خیلی دوست داشت نویسنده بشود.

یک روز که ادیب با دوچرخه‌اش به پارک رفته بود، کنار سرسره‌ای یک مداد زیبا پیدا کرد، آن را برداشت و اطرافش را نگاه کرد؛ اما کنارش هیچ‌کس نبود.

به خانه رفت و فردای آن روز، دوباره با مداد، به پارک رفت. بچه‌ها در پارک بودند، ادیب از بچه‌ها پرسید: این مداد مال شماست؟!

بچه‌ها گفتند: نه! نه!

ادیب مداد را به خانه برد و خواست یک داستان بنویسد که چاپ شود؛ اما موضوعی نداشت.

همان لحظه آهی کشید و گفت: ای کاش من یک مداد سحرآمیز داشتم.

در همان لحظه مداد تکان خورد، ادیب فکر کرد خیالاتی شده است، مداد که نمی‌تواند تکان بخورد و مداد باز تکان خورد.

ادیب از شدت هیجان از جایش پرید و داشت از دور مداد را نگاه می‌کرد.

در همان لحظه مداد ایستاد و آرام آرام به سمت دفتر نویسنده رفت

و گفت: بیا من را در دستت بگیر تا با هم داستان‌های خوب بنویسیم.

و از آن روز به بعد ادیب، با قلم سحرآمیزش داستان‌های خوبی نوشت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ارسال اثر

ارسال اثر

انواع فایل های مجاز : jpg, gif, jpeg, png, pdf, حداکثر اندازه فایل: 5 MB.