logo1

| دوست جدید من

دوست جدید من

فاطمه طولی

 

پرنده‌ای هستم رنگارنگ، با بال‌های زیبا! من تازه به دنیا آمده‌ بودم که مادرم من را در لانه‌ای که بالای یک درخت پرشاخ و برگ قرار داشت، رها کرد.

او سخت به دنبال غذا می‌گشت و هنگام عصر به لانه برمی‌گشت.

من هنوز پرواز را یاد نگرفته بودم و باید همۀ این وقت‌ها را تنها می‌گذراندم.

روزی دلتنگ مادرم شدم و سعی کردم که پرواز کنم و به پیش مادرم بروم، قدم گذاشتم و به انتهای شاخه رفتم، پایین را نگاه کردم، ترسناک بود، ولی باید شجاع می‌بودم تا بتوانم پیش مادرم بروم، آخر دلم خیلی تنگ شده بود و بالاخره اراده کردم و خواستم بپرم.

ناگهان پدرم را دیدم که دارد از دور می‌آید، او از دور مرا دید و شتابان به پیشم آمد و گفت: هنوز برای پرواز زود است؛ مگر نشنیدی عجله کار شیطان است؟!

تو هنوز کوچکی و پرواز را یاد نگرفته‌ای. اول باید آموزش ببینی.

باید کسی کنارت باشد و به تو یاد بدهد و نگذارد زمین بیفتی.

سپس گفت: حالا فهمیدی؟

گفتم: بله، حالا فهمیدم که نباید به تنهایی پرواز کنم.

بعد از من دلیل این کارم را پرسید و من جواب دادم که وقتی تنها می‌مانم، دلتنگ می‌شوم و دوست دارم با مادرم بروم، برای همین سعی کردم پرواز کنم.

او گفت: تو می‌توانی برای خودت یک دوست پیدا کنی که همدم تو باشد تا هم تو و هم او احساس تنهایی نکنی.

پرسیدم: دوست کیست؟

گفت: دوست کسی است که در غم و شادی همراه تو باشد.

بعد من را به یک پرندۀ دیگر به نام دیکا معرفی کرد و ما با هم دوست شدیم. ما هر روز با هم بازی می‌کردیم، لانۀ آنها هم روی همان درخت بود.

ما هر روز تمرین می‌کردیم تا پرواز کردن را یاد بگیریم.

مادرم و همین‌طور مادر دیکا هر روز صبح قبل از جمع کردن غذا به ما پرواز کردن یاد می‌دادند و می‌گفتند تا خوب بال‌هایمان محکم نشده، نمی‌توانید پرواز کنید.

بالاخره آن روز فرا رسید که ما به تنهایی شروع به پرواز کنیم.

پرواز کردیم و تا ابرها بالا رفتیم و آن روز، بهترین روز زندگی من و دیکا بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ارسال اثر

ارسال اثر

انواع فایل های مجاز : jpg, gif, jpeg, png, pdf, حداکثر اندازه فایل: 5 MB.