پرندهای هستم رنگارنگ، با بالهای زیبا! من تازه به دنیا آمده بودم که مادرم من را در لانهای که بالای یک درخت پرشاخ و برگ قرار داشت، رها کرد.
او سخت به دنبال غذا میگشت و هنگام عصر به لانه برمیگشت.
من هنوز پرواز را یاد نگرفته بودم و باید همۀ این وقتها را تنها میگذراندم.
روزی دلتنگ مادرم شدم و سعی کردم که پرواز کنم و به پیش مادرم بروم، قدم گذاشتم و به انتهای شاخه رفتم، پایین را نگاه کردم، ترسناک بود، ولی باید شجاع میبودم تا بتوانم پیش مادرم بروم، آخر دلم خیلی تنگ شده بود و بالاخره اراده کردم و خواستم بپرم.
ناگهان پدرم را دیدم که دارد از دور میآید، او از دور مرا دید و شتابان به پیشم آمد و گفت: هنوز برای پرواز زود است؛ مگر نشنیدی عجله کار شیطان است؟!
تو هنوز کوچکی و پرواز را یاد نگرفتهای. اول باید آموزش ببینی.
باید کسی کنارت باشد و به تو یاد بدهد و نگذارد زمین بیفتی.
سپس گفت: حالا فهمیدی؟
گفتم: بله، حالا فهمیدم که نباید به تنهایی پرواز کنم.
بعد از من دلیل این کارم را پرسید و من جواب دادم که وقتی تنها میمانم، دلتنگ میشوم و دوست دارم با مادرم بروم، برای همین سعی کردم پرواز کنم.
او گفت: تو میتوانی برای خودت یک دوست پیدا کنی که همدم تو باشد تا هم تو و هم او احساس تنهایی نکنی.
پرسیدم: دوست کیست؟
گفت: دوست کسی است که در غم و شادی همراه تو باشد.
بعد من را به یک پرندۀ دیگر به نام دیکا معرفی کرد و ما با هم دوست شدیم. ما هر روز با هم بازی میکردیم، لانۀ آنها هم روی همان درخت بود.
ما هر روز تمرین میکردیم تا پرواز کردن را یاد بگیریم.
مادرم و همینطور مادر دیکا هر روز صبح قبل از جمع کردن غذا به ما پرواز کردن یاد میدادند و میگفتند تا خوب بالهایمان محکم نشده، نمیتوانید پرواز کنید.
بالاخره آن روز فرا رسید که ما به تنهایی شروع به پرواز کنیم.
پرواز کردیم و تا ابرها بالا رفتیم و آن روز، بهترین روز زندگی من و دیکا بود.