در یک جنگل سرسبز، یک خرگوش زندگی میکرد، خرگوش قصۀ ما خیلی باهوش و مهربان بود او باغچۀ کوچکی داشت که در آن هویچ و سبزی کاشته بود و یک باغچه هم پر از گلهای رنگارنگ داشت.
هر روز صبح به باغچهها سر میزد و به آنها آب میداد و مقداری سبزی و هویچ جمع میکرد.
به گلهای زیبای داخل باغچه و پروانهها، با مهربانی سلام میکرد.
خرگوش کوچولو بعد از خوردن صبحانه، با دوستان خود، موش کوچولو، میمون بازیگوش، جوجه تیغی ترسو و سنجاب باهوش بازی میکرد. یک روز با هم به گردش رفتند، وسط جنگل چادر زدند و هر کدام از آنها آرزوهایشان را گفتند تا اینکه نوبت خرگوش کوچولو رسید.
خرگوش کوچولو از هیجان چشمانش برق زد و گفت: آرزو دارم در آسمان پرواز کنم و از بالا همه جا را ببینم.
نزدیک غروب شد و خرگوش کوچولو همراه دوستانش به طرف خانه راه افتاد.
آن شب خرگوش کوچولو خواب دید با دوستانش سوار بالن شده است و در آسمان پرواز میکند و فریاد میزدند: وای خدایا چقدر عالیست، نگاه کنید ما همه داریم پرواز میکنیم.
یک دفعه دیدند چیزهای رنگارنگ زیادی به طرفشان میآید. از هیجان و با خوشحالی فریاد میزدند: وای خدایا چقدر زیباست!
آنها بادکنکهای رنگارنگی بودند که به طرفشان میآمد و دور و برشان را گرفته بود، طوری که دیگر بالن نمیتوانست حرکت کند و همانطور ثابت در هوا ماند.
خرگوش کوچولو و دوستانش دنبال راه چاره بودند، جوجه تیغی ترسو هم که نگران بود و ترسیده بود، تیغهایش را به این طرف و آن طرف میانداخت، یک دفعه دیدند بادکنکها یکی پس از دیگری ترکیدند و همگی خوشحال شدند که نجات پیدا میکنند.
در همین لحظه بالن تکان خورد و به طرف پایین حرکت کرد. بله چند تا از تیغهای جوجه تیغی به بالن اصابت کرده بود و بالن سوراخ شده بود.
همگی جیغ میکشیدند و بالن به پایین سقوط کرد. در همین حین خرگوش کوچولو از خواب پرید و دور و برش را نگاه کرد و گفت: خدا را شکر که همهاش خواب بود.
چه خوب که نمیتوانم پرواز کنم. شاید اگر پرواز میکردم روزی اتفاقی سقوط میکردم.