سال 1450 بود و من نه ساله بودم. زندگی اصلاً واسمون جالب نبود. تا اینکه یک اتفاق زندگی همه را تغییر داد.
داشتم از مدرسه به خانه میرفتم که یک چیزی نظرم را به خودش جلب کرد: «پروانۀ طلایی»
پروانۀ طلایی خیلی زیبا بود. دنبالش رفتم تا به یک خانۀ زیبا رسیدم و وارد آن شدم، پروانه ناپدید شد.
اما چیزهای جالبی در آن خانه بود، یک فرشته از اتاق بیرون آمد و گفت: اینجا را دوست داری؟
من گفتم: آ…آره چیزهای قشنگی دارد!
فرشته گفت: من فرشتۀ زمان هستم، روزگاری همه از این چیزهای قشنگ استفاده میکردند.
ما زندگی خوبی داشتیم، اما کم کم زندگی ما عوض شد و آدمها از هم دور شدند، ولی تو با دنبال کردن پروانۀ طلایی نشان دادی چیزهای اطرافت برایت مهم است. دیگر آخرای عمر من است و من دنبال یک جانشین برای خودم هستم.
تو میتوانی جانشین من باشی؟
گفتم: بله معلوم است!
فرشتۀ زمان، اتاقش را به من نشان داد و گفت: بیا داخل.
من هم وارد شدم، زیباترین جایی بود که تا حالا دیده بودم. مردم با هم زندگی میکردند و هیچ بدی در زندگیشان نبود.
داشتم از زیبایی زندگیشان لذت میبردم که فرشتۀ زمان گفت: زندگی قدیمی ما را دیدی؟
دیدی که چقدر خوب بود؟ تو باید چند وقت کنار من باشی و از من چیزهایی یاد بگیری!
من و فرشتۀ زمان، سالها کنار هم بودیم، تا اینکه روزی فرشته با زندگی وداع کرد و من میخواستم زندگی مردم را عوض کنم.
وسایل فرشته را برداشتم و به کنار مردم رفتم، آنها را یاد گذشتهها انداختم، کلی با مردم حرف زدم و بالاخره با کمک مردم توانستیم خودمان را از آسیبهای تکنولوژی دور کنیم و دوباره زندگی شاد گذشته را تجربه کنیم.
میخواهم به شما بگویم وقت زیبایتان را صرف بازیهای کامپیوتری نکنید. شاید یک روز من هم خواستم برای خودم جانشین انتخاب کنم و شاید شما آن پروانۀ طلایی را دیدید.