میدانم کارم کمی غیرمنطقی است، اما دیگر خسته شدم، تا کی باید غر زدنهای نامادریام را تحمل کنم؟!
برای همین بدون اینکه پدرم متوجه شود، ریموت ماشین را برداشتم. چند دقیقه بعد به دریا رسیدم، از ماشین پیاده شدم و روی یکی از سنگهای صخره نشستم.
یک خرچنگ قرمز را دیدم، بیچاره ترسید و خودش را به دریا رساند. با یک چوب کهنه روی شنهای ساحل بزرگترین آرزویم را نوشتم. چند لحظه بعد روی ماسهها به خواب فرورفتم.
بعد با یک صدای عجیب از خواب بیدار شدم، توی یک دستگاه بودم، نه شبیه هواپیما بود و نه شبیه ماشین!
نه شبیه فضاپیما بود و نه شبیه قطار! یک پنجرۀ کوچک داشت.
نه روی زمین بود و نه روی هوا، بلکه زیر زمین بودم! دستگاه یک چیزی مثل جیپیاس داشت و صدایی آمد که شما درون یک زمینپیما هستید، لطفاً روی صندلی بنشینید.
روی صندلی نشستم و دوباره صدایی آمد: لطفاً کمربند ایمنیات را ببند، الان در سنگ کره هستیم.
این بخش شامل پوسته و قسمت جامد بالایی گوشته است. ضخامت این بخش حدود صد کیلومتر است.
گفتم: صد کیلومتر خیلی زیاد است! از درگهان تا روستای باسعیدو است. دوباره صدایی آمد و گفت: لطفاً غر نزنید.
زمینپیما حرکت کرد و گفت: به خمیرۀ کره رسیدهایم. این بخش از کرۀ زمین حالت خمیری دارد و از زیر سنگ کره شروع میشود و تا عمق سیصد و پنجاه کیلومتری ادامه دارد. منشاء بیشتر آتشفشانها و زمین لرزهها به این قسمت مربوط میشود به خودم گفتم واقعاً چقدر جالب است!
سپس به گوشتۀ زیر زمین رسیدیم این بخش حالت جامد داشت و از زیر خمیر کره تا ابتدای هستۀ خارجی ادامه داشت، بعد به قسمت هستۀ خارجی رفتیم که حالت مذاب داشت و بعد به هستۀ داخلی که جامد بود رسیدیم که مرکز زمین را تشکیل میداد.
من از خوشحالی فریاد زدم که من اولین نفری هستم که به مرکز زمین سفر کردهام.
دکمۀ برگشت را زدم و به سطح زمین برگشتم و از زمینپیما تشکر کردم و به طرف خانه حرکت کردم.