روزی، روزگاری در دنیای بزرگ، دختری به نام ستاره، در ایران پرشکوه زندگی میکرد. او آسمان را همانند سفرۀ طلا میدید و آسمان را بزرگترین گنج در دنیا میدید. او همیشه آرزو داشت که درون آسمان را ببیند. یکی از روزها، بالای بام خانهاش رفت و به آسمان خیره شد، ناگهان یکی از ستارهها به او چشمک زد و با صدای ظریف او را صدا زد ستاره ه ه !
ستاره توجهاش جلب شد و به آسمان نگریست و دید که ستاره او را به طرف خود اشاره میکند و ناگهان دید که پلههای زیبا و برّاق از کنار پای او تا کهکشان کشیده شده است.
او گامهای محکم برداشت و تا آسمان رفت. خیلی خوشحال بود که به دیدار آسمان میرود و دوستش را ملاقات میکند.
ستاره با ستارههای آسمان همبازی شد و آسمان را گشت، وقتی روی کرۀ ماه نشست، ناگهان در گودال کوچکی فرو رفت. او با اشتیاق تمام اعماق ماه را گشت و به نورهای سفیدرنگ و زیبا و تونلهای تو در تو که از هر کدام نور میتابید خیره شد.
ستاره بعد از دیدار و گشت و گذار ماه، خود را به سختی از ماه بیرون کشید و کهکشان راه شیری را تماشا کرد و خاطرۀ این لحظه از زندگیاش را اینگونه نوشت:
به هزار نقش زیبا، ماه و سیاره کشیدی و زمین و کهکشان را همه تو آفریدی