هیولای شب

فرزانه پوزیده یکی بود یکی نبود، یک روز عصر، نرگس با مادرش به پارک رفت. در راه خانه نرگس کوچلو دست مادرش را محکم گرفته بود. مادرش فهمید که نرگس خیلی نگران است. پرسید دخترم چرا نگران هستی؟ نرگس کوچلو گفت: آخه همه جا دارد تاریک میشود. مادرش گفت: نگران نباش، نزدیک خانه هستیم. بعد […]
چکچکای خالو روباه

مصطفی حسینی یکی بود یکی نبود، یه خالو روباهی ریر باران خیس شده بود و دنبال جایی میگشت، تا رسید در خانۀ پیرزن. در زد و گفت: دنبال جا برای خواب میگردم. پیرزن مهربون به خالو روباه گفت:بیا روی زمین بخواب. گفت: مورچه داره. گفت: بیا توی پنجره بخواب گفت: پشه داره. خالو روباه گفت: […]
پادشاه و دخترک گدا

ریحانه قویدل روزی روزگاری پادشاهی از یکی از معابر پایتخت سرزمین خود میگذشت و در حال گشتزنی بود که چشمش به دختری افتاد. وزیر که متوجه پادشاه شد گفت: سرور من این دختر در سرزمین شما در حسن و زیبایی بیهمتاست و در شیوۀ دلبری گوی سبقت را از هر حور و پری ربوده است؛ […]
دریای همراز

مینا مبارکزاده و آنجاست که خدا دست به قلم میشود و بر بوم جهانش، رنگهای رنگینکمانی میزند. آب…. آب دریا همان کتابیست که میتوان آن را با یک نگاه خواند و معنا کرد. چقدر دلم میخواست خودم را از لای این زیبایی جان دهم و بعد ولو شوم در زیر آب دریا تا کسی مرا […]
اسراف

مریم عطری روزی بود روزگاری، در یکی از مدرسهها، دانشآموزان یکی از کلاسها منتظر خانم معلم خود بودند تا به کلاس بیاید و درس بدهد. وقتی خانم معلم آمد و وارد کلاس شد، با دانشآموزان احوالپرسی کرد و بعد از آن گفت: دفترتان را بیرون بیاورید تا از شما املاء بگیرم. بچهها دفترشان را […]
شهر خرگوشها

عبدالقادر رحیمی یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود شهر خرگوشها بود، آنجا پر از هویچ بود، اهالی آن شهر خیلی همدیگر را دوست داشتند و در همۀ مشکلات و سختیها به یکدیگر کمک میکردند. یک روز خاله خرگوشه میخواست برای یافتن غذا از خانه بیرون برود. به بچههایش گفت تا من نیامدهام از خانه […]
سگ باوفا و روباه مکار

اسماء نکهت روزی از روزگاری سگی به دنبال جایی برای زندگی کردن میگشت. در راه که میرفت، روباهی را دید که بر روی زمین نشسته و غمگین است. به طرف او رفت و به او گفت: سلام، جرا غمگینی؟ روباه با ناراحتی گفت: سلام، شکارچیها دنبال من هستند و میخواهند من را شکار کنند. […]
زندگی سادۀ دو انسان کهکشانی

مریم امینی از لابهلای کوههای کلات کشتاران، با پای پیاده، لنگ لنگان با دمپایی حصیریاش که پینههای کف پایش در آن خودنمایی میکرد و با کوزۀ آب که بر روی شانههای خمیدهاش بود، به سوی خانۀ کاهگلیاش حرکت میکرد که لحظهای صدای گوسفندانش به گوشش رسید و در همین حین از دور باحاجی را […]
دو درخت

منا خانقشمی یکی بود یکی نبود. در یک جنگل دو درخت کنار هم زندگی میکردند. آنها خیلی با هم دوست بودند. پاییز شد و هوا کمکم سرد میشد. برگهای دو درخت کمکم شروع به ریختن کرد. هر چه برگهای آنها کمتر میشد آنها نگرانتر میشدند تا اینکه همۀ برگهای آن دو درخت ریخت. آنها از […]
روز بارانی

فاطمه نیکو آفتاب در پشت ابر خود را پنهان کرده بود. باران نمنم خیابان را خیس میکرد. صدای رد شدن ماشینها بر روی جادۀ خیس، بسیار دلنشین بود. باران، درختان را همچون طلوع خورشید که گلهای آفتابگردان خفته را از خواب ناز بیدار میکند، با طراوت و زیبا کرده بود. کفشهای گُل گُلی من کمی […]