زلفا نیکو
امروز با خودم فکر میکردم که من چگونه هستم؟!
یک لنگه جوراب باید به قدر کافی خود را بشناسد، پس من هم باید تلاش کنم که خود را بشناسم.
من یک لنگه از جوراب هستم. من و هملنگهایم شبیه هم هستیم. من آن لنگهام را گم کردهام.
به نظر شما یک لنگۀ تک به چه دردی میخورم؟!
خب از الان شروع میکنم به شناختن خودم، یعنی لنگه کفه!
من یک لنگه جوراب هستم که صبح تا صبح من را پایشان میکنند و مدتها من را در کفش حبس میکنند و بعد من را از پایشان در میآورند و به آن سمت اتاق پرت میکنند.
طرح روی من راه راههای نارنجی و خاکستری است
من یکی از پوششهایی هستم که مردم را گرم نگه میدارم.
همیشه وقتی من را از پایشان در میآورند، من را در چیزی میگذارند، اسمش را نمیدانم ولی من او را غول گردباد نامیدهام.
وقتی من را در غول گردباد میاندازند آن غول من و مانتوها را آنقدر میچرخاند که نمیدانستیم کجاییم و دست و دهنمان کجاست، ولی در عوض پاک و خوشبو میشویم.
گاهی هم من را در سبدی میاندازند که جایم آن قدر تنگ است که فکر میکنم زیر لایههای رسوبی هستم.
از این همه اندیشه کردن نتیجه میگیرم که من لنگۀ جورابی هستم که برای جامعه مفیدم و اگر من نبودم دیگر کسی نبود که پاهای انسانها را گرم کند.
از این به بعد دنبال هملنگهایم میگردم تا با هم برای جامعه مفید باشیم، هر دو با هم.
+1