زنبور عسل تنبل

غزل شرف یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود هیچ کس نبود. در یک کندو در کوه بصیرا، زنبور عسلی زندگی میکرد که خیلی تنبل بود. بخاطر اینکه او بزرگ شده بود، پدر و مادرش او را ترک کردند. زنبور هیچ کاری نمیکرد و فقط میخورد و میخوابید. زمستان نزدیک بود. دوست زنبور به پیش […]
پیرمرد و خرس

مبینا ایرانی در روزگاران قدیم، پیرمردی فقیر، تنها زندگی میکرد. او نمیخواست در فقر زندگی کند. همیشه با خودش فکر میکرد که چگونه پول به دست بیاورد. فکری به ذهنش رسید که به جنگل برود و هیزم جمع کند و بفروشد. او هر روز به جنگل میرفت و هیزم جمع میکرد و میفروخت. یک روز […]
اشتباه ساعت

شکیبا مشتاقی توی شهر زیبای ساعت، دو تا برادر به نامهای عقربه بزرگه و عقربه کوچیکه و عددها با هم زندگی میکردند. از عدد یک تا دوازده. آنها همیشه با هم دوست بودند. یک روز هر دو برادر رو به روی عدد چهار بودند یعنی ساعت چهار و بیست. برادر کوچلو گفت: داداش چرا ما […]