| سام و پیرزن دلسوز

سام و پیرزن دلسوز

یسنا دریانورد

 

روزی روزگاری در شهری بزرگ که آدم‌های جور وا جور زندگی می‌کردند، در بازار آن شهر پیرزنی آش و نان خوشمزه‌ای می‌فروخت.

یک روز پسرک فقیری به نام سام به شهر آمد، او خیلی گرسنه بود و بوی آش‌های خوشمزۀ پیرزن به مشامش خورد.

سام به دنبال بوی آش رفت تا به پیرزن رسید. سلام کرد و گفت: من از روستای خیلی دور آمده‌ام، سال‌ها پیش مادرم به رحمت خدا رفته و من با پدر پیر و مریضم زندگی می‌کنم و حالا برای کار به اینجا آمده‌ام تا خرج خودم و پدرم را در بیاورم.

و الان خیلی گرسنه هستم، یک کاسه آش و یک قرص نان به من می‌دهی؟ بعد کار می‌کنم و پولش را می‌دهم.

اشک در چشمان پیرزن جمع شد و گفت: ای کاش همه مثل تو بودند، پسرهای من، من را ترک کرده‌اند و حال من را نمی‌پرسند. اگر قبول کنی من تو را به کارگری انتخاب می‌کنم. سام با خوشحالی قبول کرد.

پیرزن یک کاسه آش و یک قرص نان به سام داد و سام که خیلی گرسنه بود، با عجله آش و نان را خورد و از پیرزن تشکر کرد.

پیرزن گفت: من آش و نان درست می‌کنم و تو آن‌ها را بفروش و پولش هر چه باشد نصف می‌کنیم.

سام هم قبول کرد، پیرزن صبح زود آش و نان را می‌پخت و سام آن‌ها را می‌فروخت و شب پیش پیرزن می‌رفت.

سام یک هفته پول‌هایش را جمع کرد و به پیرزن گفت: من امروز پیش پدرم می‌روم، پیرزن یک کاشه آش و نان به او داد تا برای پدرش ببرد.

سام به طرف روستا حرکت کرد، وقتی به خانه رسید به طرف پدرش رفت و پول‌ها را به او داد.

پدرش بسیار خوشحال شد که پسرش کار کرده و پول در آورده است.

سام آش و نانی که با خودش آورده بود را به پدرش داد و پدرش با خوشحالی، آن‌ها را خورد، به پسرش لبخند می‌زد و در دل به او افتخار می‌کرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ارسال اثر

ارسال اثر

انواع فایل های مجاز : jpg, gif, jpeg, png, pdf, حداکثر اندازه فایل: 5 MB.