روزی روزگاری در شهری بزرگ که آدمهای جور وا جور زندگی میکردند، در بازار آن شهر پیرزنی آش و نان خوشمزهای میفروخت.
یک روز پسرک فقیری به نام سام به شهر آمد، او خیلی گرسنه بود و بوی آشهای خوشمزۀ پیرزن به مشامش خورد.
سام به دنبال بوی آش رفت تا به پیرزن رسید. سلام کرد و گفت: من از روستای خیلی دور آمدهام، سالها پیش مادرم به رحمت خدا رفته و من با پدر پیر و مریضم زندگی میکنم و حالا برای کار به اینجا آمدهام تا خرج خودم و پدرم را در بیاورم.
و الان خیلی گرسنه هستم، یک کاسه آش و یک قرص نان به من میدهی؟ بعد کار میکنم و پولش را میدهم.
اشک در چشمان پیرزن جمع شد و گفت: ای کاش همه مثل تو بودند، پسرهای من، من را ترک کردهاند و حال من را نمیپرسند. اگر قبول کنی من تو را به کارگری انتخاب میکنم. سام با خوشحالی قبول کرد.
پیرزن یک کاسه آش و یک قرص نان به سام داد و سام که خیلی گرسنه بود، با عجله آش و نان را خورد و از پیرزن تشکر کرد.
پیرزن گفت: من آش و نان درست میکنم و تو آنها را بفروش و پولش هر چه باشد نصف میکنیم.
سام هم قبول کرد، پیرزن صبح زود آش و نان را میپخت و سام آنها را میفروخت و شب پیش پیرزن میرفت.
سام یک هفته پولهایش را جمع کرد و به پیرزن گفت: من امروز پیش پدرم میروم، پیرزن یک کاشه آش و نان به او داد تا برای پدرش ببرد.
سام به طرف روستا حرکت کرد، وقتی به خانه رسید به طرف پدرش رفت و پولها را به او داد.
پدرش بسیار خوشحال شد که پسرش کار کرده و پول در آورده است.
سام آش و نانی که با خودش آورده بود را به پدرش داد و پدرش با خوشحالی، آنها را خورد، به پسرش لبخند میزد و در دل به او افتخار میکرد.