| گربۀ بازیگوش

گربۀ بازیگوش

امیرسام رحیمی

 

روزی روزگاری گربۀ بازیگوشی بود که دوست داشت سفر کند و از همه چیز سر در بیاورد تا این که از پیش آدم‌ها رفت تا به یک جنگل خیلی بزرگ و سرسبز رسید

و در آنجا دید که دو تا پرندۀ خیلی قشنگ روی درخت نشسته بودند.

به آن‌ها گفت: شما دیگر چه جور پرنده‌ای هستید؟

پرنده‌ها جواب دادند ما طاووس هستیم. تو از کجا آمده‌ای؟

گربۀ بازیگوش جواب داد: من از پیش آدم‌های روستا آمده‌ام، ولی دوست دارم سفر کنم و زیبایی‌های دنیا را ببینم.

طاووس‌ها به او خندیدند و گفتند: پس برو به راهت ادامه بده.

گربۀ بازیگوش رفت تا به یک حیوان بزرگ رسید. به او گفت: تو دیگر چه حیوانی هستی؟

آن حیوان گفت: من فیل هستم که با خرطوم خود، آب و غذا را در دهانم می‌گذارم و می‌خورم.

گربه که داشت اطراف خود را نگاه می‌کرد، به خودش گفت: اینجا چقدر قشنگ است، پس من همین جا زندگی می‌کنم که ناگهان خرگوش و میمون از راه رسیدند

و به او گفتند: گربه تو اینجا چکار داری؟

گربۀ بازیگوش گفت: می‌خواهم اینجا زندگی کنم.

خرگوش و میمون خندیدند: ها ها ها! و گفتند: تو اینجا یک روز هم نمی‌توانی زندگی کنی!

گربه با تعجب گفت: چرا نمی‌توانم؟

میمون جواب داد: چون جنگل حیوانات درنده دارد و تو باید از اینجا بروی.

گربه حرف آنها را گوش نداد و رفت تا خانه‌ای برای خود پیدا کند، اما همین که داشت اطراف جنگل پرسه می‌زد چشمش به شیر افتاد که نعره می‌کشید،

گربه ترسید و پا به فرار گذاشت و رفت به سوی روستا و برای همیشه دست از سفر کردن برداشت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ارسال اثر

ارسال اثر

انواع فایل های مجاز : jpg, gif, jpeg, png, pdf, حداکثر اندازه فایل: 5 MB.