| نیکا و هیکا

نیکا و هیکا

محمد ادیب محمدی

 

در جنگلی سرسبز و قشنگ پرنده‌ای به نام نیکا همراه پدر و مادرش زندگی می‌کرد.

یک روز که آن‎‌ها مشغول پرواز بودند، شکارچی بدجنس با تفنگ بزرگش به دنبال شکار پرندگان بود، شکارچی چشمش به نیکا خورد و تفنگش را آماده کرد تا به سمت او شلیک کند.

پشت سر شکارچی پرنده‌ای به نام هیکا متوجه ماجرا شد، به سرعت با منقار کوچکش یک سنگ برداشت و پروازکنان بالای سر شکارچی رفت و در آخرین لحظه قبل از این که شکارچی ماشه را بکشد، سنگ را روی سر او انداخت و به این ترتیب حواس شکارچی را پرت کرد و تیر به خطا رفت و جان نیکا و خانواده‌اش را نجات داد.

نیکا و خانواده‌اش وقتی شلیک گلوله را شنیدند، خیلی ترسیدند و وحشت‌زده، گوشه‌ای نشستند تا از دید شکارچی پنهان باشند.

بعد از رفتن شکارچی، خانوادۀ نیکا از هیکا تشکر کردند؛ اما چیزی که برای آن‌ها جالب بود شباهت نیکا و هیکا بود.

مادر نیکا به یاد جوجه کوچولویش افتاد که در زمان بچگی گم کرده بود، او داستان را برای هیکا تعریف کرد، هیکا خیلی خوشحال شد چون در واقع همان جوجه کوچولوی گمشده و برادر نیکا بود و از این که جان خانواده‌اش را نجات داده بود، خیلی خوشحال بود.

آن روز همگی به خاطر پیدا شدن هیکا جشن گرفتند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ارسال اثر

ارسال اثر

انواع فایل های مجاز : jpg, gif, jpeg, png, pdf, حداکثر اندازه فایل: 5 MB.