روزی روزگاری یک شتر از یک روستا به روستای دیگر در حال گذر بود. از دور دید که یک باغ پر از گل و درخت در حال سوختن است.
صدایی به گوشش رسید، کمی که جلوتر آمد، دید که ماری در میان شعلۀ آتش گرفتار است و کمک میخواهد.
شتر به سمت مار حرکت کرد، دلش به حال مار سوخت و به هر طرف که نگاه کرد، چیزی پیدا نکرد.
ناگهان چشمش به یک چوب افتاد، آن را به دهان گرفت و با عجله به سمت مار رفت و چوب را به طرفش گرفت و مار به سرعت خودش را دور چوب پیچاند و از آتش نجات یافت و شتر با مهربانی به او گفت: بیا و سوار کوهان من شو!
کمی که جلو رفتند، مار احساس گرسنگی کرد و گفت: من گرسنهام و میخواهم تو را بخورم.
شتر در جواب به او گفت: من تو را نجات دادم و تو الان میخواهی من را بخوری؟!
و هر چه شتر اصرار کرد، مار قبول نکرد.
در آخر شتر به مار گفت: اول پیش سه قاضی میرویم، اگر آنها موافقت کردند من را بخور!
رفتند و رفتند تا به گرگی رسیدند. شتر داستان را برای گرگ تعریف کرد.
گرگ در جواب به او گفت: مار گرسنه است و باید تو را بخورد.
دوباره راه افتادند تا به یک سگ رسیدند. داستان را برای سگ بازگو کردند، سگ هم همان جواب را داد و گفت: مار باید تو را بخورد چون او گرسنه است و صبر و تحمل ندارد.
به راهشان ادامه دادند تا به یک روباه زیرک و باهوش رسیدند. شتر قضیه را برای روباه تعریف کرد.
روباه به مار گفت: من باورم نمیشود که تو چطور در آتش گرفتار بودی؟!
دوباره به جای اولشان باز گشتند و آتشی روشن کردند و مار را در آتش رها کردند و به او گفتند: حق تو است که در آتش بسوزی!