| مکالمۀ صخره و دریا

مکالمۀ صخره و دریا

 زهرا ثریا

اواخر تیرماه بود، دریا بیشتر از همیشه غمگین بود و ناراحتی‌اش را در خودش ریخته بود و در گوشه‌ای از کره زمین آرام نشسته بود.

صخرۀ ساحل از اینکه دیگر دریا خوشحال نیست، ناراحت بود و سعی می‌کرد با دریا حرف بزند؛ اما دریا افسرده شده بود.

صخرۀ ساحل کمی صدایش را بلند کرد و داد زد: خدایا من هیچ وقت دوست ندارم بهترین دوستم را این طور ببینم.

دریا که صدا را شنید، کمی اشک ریخت. صخره دوباره داد زد: از چه ناراحتی؟ چرا هیچ حرفی نمی‌زنی؟

دریا دوباره اشک ریخت و گفت: از این موضوع ناراحتم که نوه‌های من از بین می‌روند و من هیچ کاری نمی‌توانم بکنم.

صخره گفت: جه اتفاقی افتاده است؟ دریا گفت: موجوداتی که در خشکی زندگی می‌کنند، نوه‌های من که تازه به دنیا آمده‌اند را به سفری طولانی می‌برند.

صخره گفت: ای وای! من هم از این موضوع ناراحتم، موجوداتی که روی من راه می‌روند، گوشت‌های بدن من را می‌کَنند و من هر بار ضعیف و ضعیف‌تر می‌شوم.

دریا گفت: خیلی ناراحت هستم، هم برای تو که از بین می‌روی و هم برای بچه‌ها و نوه‌های خودم.

صخره گفت: دریا نگران نباش

اشک‌های دریا مثل جویباری شروع به طغیان کرد و کم‌کم به صخره نزدیک شد.

صخره گفت: ناراحت نباش، خدا بزرگه.

دریا اشک می‌ریخت و صخره به او امید می‌داد و از این ماجرا ناراحت بود.

سالهاست که دریا ناراحت است و هیچ راهی برای این ماجرا پیدا نکرده است.

صخره کم‌کم کوچک و کوچک‌تر می‌شود و دریا طوفانی‌تر.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ارسال اثر

ارسال اثر

انواع فایل های مجاز : jpg, gif, jpeg, png, pdf, حداکثر اندازه فایل: 5 MB.