| ابر کوچلو و مامانش

ابر کوچلو و مامانش

مها عبداللهی

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. توی آسمان خدا یک ابر کوچولو بود. ابر کوچولو ناراحت بود. رفت پیش مامانش.

مامانش گفت: چی شده؟ شاید با ابرهای دیگر دعوا کرده‌ای؟

ابر کوچولو گفت: نه! با باد دعوایم شده، هی مرا هُل می‌دهد و مرا به ابرهای دیگر می‌چسباند.

مامانش خندید و گفت: باد دوست ماست، مگر تو دوست نداری باران شوی؟

ابر کوچولو که دوست داشت باران بشه و به گل‌ها آب بده، گفت: من دوست دارم باران بشم.

مامانش گفت: باد، تو و ابرهای دیگر را به طرف هم هُل می‌دهد تا رعد و برق به وجود بیاید و بعد که رعد و برق به وجود آمد، ما باران می‌شویم.

ابر کوچولو گفت: چه خوب! در همین هنگام باد شروع به وزیدن کرد. باد به ابر کوچولو  و مامانش گفت: آماده‌اید باران شوید؟

ابر کوچولو و مامانش فریاد زدند: بله!

باد ابر کوچولو و مامانش رو به طرف ابرهای دیگر هُل داد، ابرها بهم خوردند و رعد و برق به وجود آمد و همه جا روشن شد.

ابر کوچولو به مامانش گفت: چقد رعد و برق قشنگ است.

مامان ابر گفت: بله! الان دیگه وقت این است که باران بشویم.

ابر کوچولو و مامانش باران شدند و رحمت خود را بر زمین باریدند و به گل‌ها آب دادند و بعد از باران که خورشید بیرون آمد، رنگین‌کمان قشنگی به وجود آمد.

همۀ این‌ها نعمت خداوند است که باید همیشه از او سپاسگزار باشیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ارسال اثر

ارسال اثر

انواع فایل های مجاز : jpg, gif, jpeg, png, pdf, حداکثر اندازه فایل: 5 MB.