روزی روزگاری پادشاهی از یکی از معابر پایتخت سرزمین خود میگذشت و در حال گشتزنی بود که چشمش به دختری افتاد.
وزیر که متوجه پادشاه شد گفت: سرور من این دختر در سرزمین شما در حسن و زیبایی بیهمتاست و در شیوۀ دلبری گوی سبقت را از هر حور و پری ربوده است؛ ولی از بد روزگار گدایی میکند و کسی به او به دلیل گدا بودنش توجهی نمیکند و این را باعث کسر شأن خود میدانند.
پادشاه در کمال تعجب فرمان داد تا او را به قصر دعوت کنند و به مربیان قصر دستور داد تا به تعلیم و تربیتش مشغول شوند و وسایل زندگی و معاشش را از هر جهت آماده کنند.
دخترک بر اثر ذکاوت فطری، روز به روز بر علم و کمالش افزوده میشد. سه سالی گذشت و دخترک دیگر به خانۀ خود رفته بود. روزی گذر شاه به خانۀ دخترک افتاد، همین که چشمش به او افتاد مهر دختر به دل پادشاه افتاد، دستور داد جشنی بگیرند و دختر را به همسری خود انتخاب کرد.
دختر به این شرط راضی شد که همسر پادشاه شود که موقع غذا خوردن تنهایی و بیحضور پادشاه غذا بخورد.
پادشاه شرط دختر را پذیرفت، وقت غذا که میشد، همانطور که دخترک خواسته بود جدا و تنها غذا میخورد.
اندک اندک این رفتار دختر، توجه شاه را جلب کرد، پس به یکی از خدمتکاران دستور داد در کمین او بنشیند و دلیل تنها غذا خوردن او را بفهمد، خدمتکار خود را در بین پردۀ اتاق دختر پنهان کرد.
وقتی غذای دخترک را آوردند و سفره را پهن کردند، دختر در اتاق را بست، و هر کدام از غذاها را در یکی از طاقچههای اتاق گذاشت و مثل گداها از هر طاقچهای گدایی میکرد. به هر طاقچهای میرسید میگفت: در راه خدا غذایی به من بدهید سپس از هر ظرف با حرص و ولع لقمهای برمیداشت و مثل گداها میخورد.
روز بعد خدمتکار این ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه از این ماجرا بسیار تعجب کرد و گفت: گدازاده، گدازاده است، هر چند با بزرگان باشد.
ترک عادتهای بد گذشته به راستی که بسیار سخت و ناممکن است.