روزی از روزگاری سگی به دنبال جایی برای زندگی کردن میگشت. در راه که میرفت، روباهی را دید که بر روی زمین نشسته و غمگین است. به طرف او رفت و به او گفت: سلام، جرا غمگینی؟
روباه با ناراحتی گفت: سلام، شکارچیها دنبال من هستند و میخواهند من را شکار کنند. من که از دست شکارچیها فرار میکردم، از خانه دور شدم و حالا نمیدانم که به کدام طرف بروم.
سگ گفت: من هم به دلیل اتفاقاتی از خانه دور شدهام، ولی ناراحت نیستم، چون میخواهم به دنبال محلی دیگر برای زندگی کردن بروم، تو با من همراه میشوی؟
روباه گفت: البته که با تو همراه میشوم. روباه همراه سگ راه افتاد. در راه که میرفتند، سگ گفت: ببین چه غذاهایی در آن بشقاب، زیر آن درخت است، بیا آنها را بخوریم.
روباه چشمش به تلۀ زیر بشقاب افتاد، به خودش گفت: من سگ را گول میزنم و وقتی سگ به دام افتاد، تمام غذاها را به تنهایی میخورم.
روباه به سگ گفت: اول تو جلو برو، من پشت سرت میآیم.
سگ به طرف بشقاب رفت، تا نزدیک بشقاب رسید، پایش در تله افتاد و داد زد: کمک! کمک! من را نجات بده.
روباه خندید و گفت: گول خوردهای. من میخواهم شکمم را سیر کنم.
بعد از آن به باغ سرسبزی که در خیالم است، بروم.
سگ گفت: خواهش میکنم من را تله نجات بده!
روباه توجهی نکرد و شروع به خوردن غذاها کرد.
روباه که مشغول خوردن غذاها بود، با تمسخر به سگ که در تله گیر گیر افتاده بود، گفت: بیا با من بخور اشکالی ندارد.
سگ با عصبانیت گفت: ای روباه مکار من را مسخره میکنی؟!
روباه خندید و همۀ غذاها را خورد و رفت.
سپس روباه در حال رفتن به باغ بود که چند شکارچی به او تیراندازی کردند، روباه زخمی شد و به زمین افتاد و سرش به تخته سنگی بزرگ برخورد کرد و بیهوش شد. شکارچیها روباه را با خودشان بردند.