| روز بارانی

روز بارانی

فاطمه نیکو

آفتاب در پشت ابر خود را پنهان کرده بود. باران نم‌نم خیابان را خیس می‌کرد. صدای رد شدن ماشین‌ها بر روی جادۀ خیس، بسیار دلنشین بود. باران، درختان را همچون طلوع خورشید که گل‌های آفتاب‌گردان خفته را از خواب ناز بیدار می‌کند، با طراوت و زیبا کرده بود.

کفش‌های گُل گُلی من کمی گِلی شده بود و پاهایم در این کفش سردی را احساس می‌کرد. چترم را برداشتم و به سوی جاده که هر دو سمت آن مغازه‌های پر تب و تاب و شلوغ قرار داشت، به راه افتادم.

ماشین‌های زیادی در روی جاده در حال حرکت بودند. ناگهان صدای مهیبی به گوش رسید و رعدی به طرف زمین مانند شعله‌های آتش برافروخته شد و دوباره باران شدید شد.

به خانه برگشتم، هوا سردتر از قبل شد. لباس کمی خیس‌شدۀ خود را از تنم بیرون آوردم و جامۀ گرمتر پوشیدم. شیر گرمی نوشیدم و به سراغ کتابی که فردا امتحان داشتم رفتم.

کتاب را باز کردم و کمی خواندم، فکر امتحان فردا روز خوش بارانی‌ام را تلخ کرده بود، کتاب به دست به سمت پنجره رفتم، پنجره را باز کردم و محو تماشای باران شدم.

تصمیم گرفتم به حیاط بروم و لطف بیشتری از باران بگیرم، اما فکر امتحان فردا آزارم می‌داد، دوباره به اتاقم برگشتم، باران دیگر قطع شده بود، اما کتابم کاملاً خیس شده بود و قابل خواندن نبود؛ با دیدن این صحنه ناراحتی توأم با شادی وجودم را فراگرفت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ارسال اثر

ارسال اثر

انواع فایل های مجاز : jpg, gif, jpeg, png, pdf, حداکثر اندازه فایل: 5 MB.