| هیولای شب

هیولای شب

فرزانه پوزیده

یکی بود یکی نبود، یک روز عصر، نرگس با مادرش به پارک رفت. در راه خانه نرگس کوچلو دست مادرش را محکم گرفته بود. مادرش فهمید که نرگس خیلی نگران است. پرسید دخترم چرا نگران هستی؟ نرگس کوچلو گفت: آخه همه جا دارد تاریک می‌شود. مادرش گفت: نگران نباش، نزدیک خانه هستیم. بعد از شام نرگس به اتاقش رفت تا بخوابد، ولی تا روی تختش دراز کشید، نتوانست بخوابد. نرگس با ترس پتو را روی سرش کشید و به خودش گفت: هیچی نیست. کمی بعد پتویش را برداشت و به اتاق مادرش رفت و گفت: مادر من می توانم امشب پیش شما بخوابم؟ آخه خیلی می ترسم. شب ها از همه جا صدا می آید. وقتی هوا تاریک می شود، همه چیز تکان می‌خورد و اسباب بازی‌هایم حرکت می‌کنند و صدا می‌دهند و من می‌ترسم.

مادرش گفت: می‌خواهم چیزی نشانت بدهم. می‌دانی چرا شب‌ها تو این صداها را می‌شنوی؟ چون در روز همه بیدار هستند و یک عالمه صداهای بلندتر وجود دارد، اما شب‌ها که همه جا ساکت است، وقتی باد از پنجره داخل می‌آید، در و پنجره و وسایل اتاق تکان می‌خورند و صدا می‌دهند. وقتی به اتاق نرگس رسیدند، مادر گفت: حالا به من بگو از چه چیزی می‌ترسی؟ در همین موقع نرگس یک هیولای بزرگ و ترسناک توی اتاقش دید. ترسید و پشت مادرش قایم شد.

مادر چراغ را روشن کرد. نرگس دید که آن هیولا کمد دیواری‌اش است که در آن را باز گذاشته بود. نرگس خندید و همراه مادر کل اتاق را گشتند. نرگس خیالش راحت شد که هیچ چیز ترسناکی در اتاقش نیست. با خوشحالی به مادرش گفت: من فهمیدم که شب اصلاً ترسی ندارد و دیگر از هیچ چیز نمی‌ترسم. آن شب نرگس کوچلو خیلی سریع خوابش برد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ارسال اثر

ارسال اثر

انواع فایل های مجاز : jpg, gif, jpeg, png, pdf, حداکثر اندازه فایل: 5 MB.