صبورا خانگاه
دیروز کنار آینه ایستاده بودم و به «پرواز قلمها» فکر میکردم، به راستی آیا قلمها هم پرواز میکنند؟!
نمیدانم چه شد؛ ولی داستانی به ذهنم رسید که بدون نوشتن، بارها در ذهنم مرور کردم و الان داستانم را برای شما مینویسم.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. بیست تا قلم بودند که آرزوی پرواز داشتند. به خاطر همین برای رسیدن به آرزوهایشان به راه افتادند.
رفتند و رفتند تا به یک گوسفند رسیدند، از گوسفند پرسیدند: خانم گوسفند تو میدانی ما چطور میتوانیم پرواز کنیم؟
خانم گوسفند گفت:مع مع، من از کجا بدانم؟!
قلم کوچولوها خداحافظی کردند و به راه خودشان ادامه دادند، رفتند و رفتند، دویدند و دویدند تا به یک برکه رسیدند.
توی برکه قورباغه را دیدند. از قورباغه پرسیدند: آقا قورباغه! آقا قورباغه! تو میدانی ما چطوری میتوانیم پرواز کنیم؟
قورباغه گفت: قور، قور، قور! چرا باید به شما بگم؟!
قلم کوچولوها گفتند: آرزوی ما این است که پرواز کنیم.
آقا قورباغه گفت: شما که بال ندارید و بدون بال که نمیشود پرواز کرد.!
قلم کوچولوها از قورباغه خداحافظی کردند و رفتند و رفتند و رفتند، دویدند و دویدند و دویدند تا به یک مزرعه رسیدند.
توی مزرعه حیوانات زیادی بودند؛ مثل مرغ، جوجه، خروس، سگ و گاو.
قلم کوچولوها از سگ پرسیدند: آقا سگه تو میدانی ما چگونه میتوانیم پرواز کنیم؟
آقا سگه گفت: واق! واق!واق! نه من از کجا بدانم؟! بروید پی کارتان.!
قلم کوچولوها همچنین از مرغ و خروس و گاو هم سؤالشان را پرسیدند؛ اما متأسفانه هیچ کس نمیدانست چگونه میشود، قلم، پرواز کند!
آنها دیگر کاملاً ناامید شده بودند.
تا اینکه، مرد مزرعهدار آمد و قلم کوچلوها را برداشت و گفت: من این قلمها را به دخترم ثریا میدهم.
قلمها اول ترسیدند که شاید اتفاق بدی برای آنها افتاده باشد. ناگهان یکی از قلمها با شادی فریاد زد: بچهها نترسید ما به زودی پرواز خواهیم کرد!
همۀ قلمها از این حرف تعجب کردند سپس آن قلم توضیح داد که اگر ما در دستان بچههای هنرمند و نویسنده قرار بگیریم میتوانیم همراه با نوشتهها و نقاشیهای آنها پرواز کنیم.
قلمها از این خبر خیلی خوشحال شدند، آنها به آرزویشان رسیدند و اینگونه بود که «پرواز قلمها» به وجود آمد.
+5