روزی بود روزگاری، در یکی از مدرسهها، دانشآموزان یکی از کلاسها منتظر خانم معلم خود بودند تا به کلاس بیاید و درس بدهد. وقتی خانم معلم آمد و وارد کلاس شد، با دانشآموزان احوالپرسی کرد و بعد از آن گفت: دفترتان را بیرون بیاورید تا از شما املاء بگیرم. بچهها دفترشان را بیرون آوردند.
روی یکی از نیمکتها دو دوست نشسته بودند که یکی از آنها مبینا و دیگری نامش مرجان بود. مرجان صفحهای را که استفاده کرده بود و چند خطی مانده بود تا صفحۀ دفترش تمام شود را پشت سر گذاشت و صفحۀ سفیدی را آورد تا در آن صفحه املایش را بنویسد.
مبینا صفحهای که استفاده کرده بود و چند خطی مانده بود تا صفحۀ دفترش تمام شود را آورد، تا در آن صفحه املایش را بنویسد. وقتی چشم مرجان به دفتر مبینا افتاد تعجب کرد و گفت: چرا صفحهای را آوردهای که فقط چند خط بیشتر نمانده است؟ چرا صفحهای سفید نمیآوری؟
مبینا گفت: اگر کسی چند خط از صفحهاش باقی مانده باشد و از صفحۀ سفید استفاده کند زود دفترش تمام میشود و همچنین نوعی اسراف است.
حرفهای مبینا و مرجان به گوش خانم معلم رسید، خانم معلم حرفهای مبینا را تأیید کرد و به همۀ دانشآموزان کلاس گفت: از هم اکنون سعی کنید در هیچ چیز اسراف نکنید.
آن روز معلم در مورد بسیاری از کودکان که به خاطر فقر و نداری نمیتوانند به مدرسه بروند و درس بخوانند، صحبت کرد. بچهها تصمیم گرفتند که دیگر اسراف نکنن