یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود شهر خرگوشها بود، آنجا پر از هویچ بود، اهالی آن شهر خیلی همدیگر را دوست داشتند و در همۀ مشکلات و سختیها به یکدیگر کمک میکردند.
یک روز خاله خرگوشه میخواست برای یافتن غذا از خانه بیرون برود. به بچههایش گفت تا من نیامدهام از خانه بیرون نروید و در خانه را به روی کسی باز نکنید. بچه خرگوشها گفتند: چشم!
ولی خرگوش کوچولو یادش رفت، در خانه را باز کرد و به بیرون شهر رفت و شهر خرگوشها را پشت سر گذاشت. او همین طور که داشت میرفت به یک شکارچی برخورد، شکارچی او را گرفت و به خانهاش برد.
شکارچی دید که این خرگوش خیلی کوچک است. او خرگوش بزرگتری میخواست، بنابراین فکری به سرش زد که صبح زود به شهر برود و این خرگوش را با خرگوش دیگری معامله کند.
وقتی خبر به گوش خاله خرگوشه رسید، او به همۀ خرگوشها اعلام کرد، همۀ خرگوشها با کمک همدیگر نقشهای کشیدند. وقتی شکارچی داشت به جنگل میرفت، خرگوشها یک تور برداشتند و روی شکارچی انداختند و خرگوش کوچولو را نجات دادند و دوباره به شهر خرگوشها بازگشتند و این پیروزی بزرگی برای خرگوشها بود. آنها برای این پیروزی جشن بزرگی گرفتند.