| دو درخت

دو درخت

منا خان‌قشمی

یکی بود یکی نبود. در یک جنگل دو درخت کنار هم زندگی می‌کردند. آن‌ها خیلی با هم دوست بودند. پاییز شد و هوا کم‌کم سرد می‌شد. برگهای دو درخت کم‌کم شروع به ریختن کرد. هر چه برگ‌های آن‌ها کم‌تر می‌شد آن‌ها نگران‌تر می‌شدند تا اینکه همۀ برگهای آن دو درخت ریخت. آن‌ها از این ناراحت بودند که شاخه‌های آن‌ها خشک می‌شود و برای هیزم مناسب می‌شوند.

یکی از درخت‌ها به فکر فرو رفت و بعد از مدتی فکری به سرش زد و به دوست خود گفت: زمستان که آمد برف می‌بارد ما خود را با برف‌ها خوب می‌پوشانیم و خود را به شکل دو کوه در می‌آوریم. به این شکل کسی ما را نمی‌بیند و تا بهار زیر برف‌ها می‌مانیم.

زمستان از راه رسید، هوا خیلی سرد شده بود. تمام شب و روز برف می‌بارید. برف زیادی روی شاخه‌های درختان نشست؛ ولی هنوز درخت‌ها کاملاً از برف پوشیده نشده بودند. برف‌هایی که زیر پایشان جمع شده بود را روی خودشان ریختند و حالا دو درخت به دو تا کوه برفی شبیه شده بودند. دو درخت زیر برف‌ها به خواب عمیقی فرورفتند. آدم‌ها به آنجا می‌آمدند؛ ولی تشخیص نمی‌دادند که آنها درخت هستند.

کم‌کم زمستان تمام شد و خورشید خانم همه جا را گرم کرد. برف روی درخت‌ها آب شد. درخت‌ها کم‌کم نمایان شدند؛ اما دیگر بدون برگ نبودند، برگها شاخه‌های درختان را خیلی زیبا کرده بودند. برگها روز به روز بیشتر شد. انگار درختها لباس قشنگی بر تن خود کرده بودند. آنها خیلی خوشحال بودند که دوباره می‌توانند کنار هم شاداب زندگی کنند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ارسال اثر

ارسال اثر

انواع فایل های مجاز : jpg, gif, jpeg, png, pdf, حداکثر اندازه فایل: 5 MB.