| پیرمرد و خرس

پیرمرد و خرس

مبینا ایرانی

در روزگاران قدیم، پیرمردی فقیر، تنها زندگی می‌کرد. او نمی‌خواست در فقر زندگی کند. همیشه با خودش فکر می‌کرد که چگونه پول به دست بیاورد. فکری به ذهنش رسید که به جنگل برود و هیزم جمع کند و بفروشد.

او هر روز به جنگل می‌رفت و هیزم جمع می‌کرد و می‌فروخت. یک روز در حال هیزم جمع کردن بود که خرسی به طرف او آمد و گفت: من می‌خواهم با تو دوست شوم. پیرمرد حرف خرس را قبول کرد و با خرس دوست شد. او و خرس با هم هیزم جمع می‌کردند.

چند روز گذشت، پیرمرد توانست با کمک خرس، پول زیادی به دست بیاورد. بنابراین برای خود خانه‌ای خرید و یک مهمانی ترتیب داد. سفره‌ای چیدند و شروع به غذا خوردن کردند. در حالی که غذا می‌خوردند، صدای غذا خوردن خرس سر سفره پیچید.(چپ چپ چپ).

پیرمرد به مهمان‌ها گفت این خرس یکی از بهترین دوستان من است که همۀ ویژگی‌های آن خوب است به جز غذا خوردنش.

خرس با شنیدن این حرف از خانه بیرون رفت. پیرمرد تا خرس را دید که از خانه بیرون می‌رود، به او گفت: کجا می‌روی؟

اما خرس جوابی نداد و رفت. پیرمرد نمی‌دانست خرس برای چه ناراحت شده است!

صبح روز بعد، به دیدن خرس رفت و از او پرسید: چرا ناگهان از خانه بیرون رفتی؟ خرس جوابی نداد و گفت: تبری را بر سرم بکوب.

پیرمرد گفت: تو دوست من هستی، چرا همچین درخواستی از من داری؟ من نمی‌توانم

خرس دوباره با عصبانیت، حرفش را تکرار کرد. پیرمرد از ترس تبر را بر سر خرس کوبید. خون همه جای خرس را فراگرفت.

پیرمرد پا به فرار گذاشت. بعد از یک ماه پیرمرد تصمیم گرفت که سری به خرس بزند. وقتی به آنجا رسید، با ترس نگاهی به خرس انداخت.

خرس گفت: نگران نباش، سرم خوب شده است، حتی آثار آن هم از بین رفته است.

پیرمرد با تعجب به او نگاه کرد و گفت: چطور ممکن است آثار چنان زخم بزرگی از بین برود؟!

خرس گفت: اثر هر زخمی از بین می‌رود، اما اثر حرف بد هیچ وقت از بین نمی‌رود.

پیرمرد دلیل اینکه خرس ناگهانی از مهمانی رفت را فهمید و از حرف بدی که به خرس زده بود، شرمنده و پشیمان شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ارسال اثر

ارسال اثر

انواع فایل های مجاز : jpg, gif, jpeg, png, pdf, حداکثر اندازه فایل: 5 MB.