توی شهر زیبای ساعت، دو تا برادر به نامهای عقربه بزرگه و عقربه کوچیکه و عددها با هم زندگی میکردند. از عدد یک تا دوازده. آنها همیشه با هم دوست بودند. یک روز هر دو برادر رو به روی عدد چهار بودند یعنی ساعت چهار و بیست. برادر کوچلو گفت: داداش چرا ما همیشه به سمت راست حرکت میکنیم؟ برادر بزرگ گفت: نمیدانم، ولی میتوانی امتحان کنی، البته من هم همراهت میآیم.
برادر کوچلو قبول کرد که داداش بزرگ هم همراهش برود برای همین برادر کوچلو چون کوچک بود و پایش درد میکرد رو به روی عدد سه نشست و برادر بزرگ چون کمی بزرگ بود رفت و رفت روی عدد یک نشست.
عدد یک حکیم دانایی بود، به برادر بزرگ گفت: تو باید بروی رو به روی عدد دوازده. برادر بزرگ تمام ماجرا را برای عدد یک، یعنی حکیم دانا تعریف کرد. حکیم گفت: شما دو تا برادر کار اشتباهی کردید.
برادر بزرگ گفت: چرا؟
حکیم گفت: آدمها وقتی قراری داشته باشند به ما نگاه میکنند. مثلاً ممکن است بچهای ساعت پنج کلاس شنا داشته باشد و به ما نگاه کند و ببیند که ساعت سه است و فکر کند دو ساعت دیگر به کلاسش مانده و ساعت هفت برود و از کلاس جا بماند.
برادر بزرگ، برادر کوچلو را صدا زد و گفت: حالا فهمیدم که ما کار اشتباهی کردیم بیا تا برگردیم روبه روی عدد پنج. از این رو آن دو برادر به اشتباه خود پی بردند.