| سگ باوفا و روباه مکار

سگ باوفا و روباه مکار

اسماء نکهت

 

روزی از روزگاری سگی به دنبال جایی برای زندگی کردن می‌گشت. در راه که می‌رفت، روباهی را دید که بر روی زمین نشسته و غمگین است. به طرف او رفت و به او گفت: سلام، جرا غمگینی؟

روباه با ناراحتی گفت: سلام، شکارچی‌ها دنبال من هستند و می‌خواهند من را شکار کنند. من که از دست شکارچی‌ها فرار می‌کردم، از خانه دور شدم و حالا نمی‌دانم که به کدام طرف بروم.

سگ گفت: من هم به دلیل اتفاقاتی از خانه دور شده‌ام، ولی ناراحت نیستم، چون می‌خواهم به دنبال محلی دیگر برای زندگی کردن بروم، تو با من همراه می‌شوی؟

روباه گفت: البته که با تو همراه می‌شوم. روباه همراه سگ راه افتاد. در راه که می‌رفتند، سگ گفت: ببین چه غذاهایی در آن بشقاب، زیر آن درخت است، بیا آن‌ها را بخوریم.

روباه چشمش به تلۀ زیر بشقاب افتاد، به خودش گفت: من سگ را گول می‌زنم و وقتی سگ به دام افتاد، تمام غذاها را به تنهایی می‌خورم.

روباه به سگ گفت: اول تو جلو برو، من پشت سرت می‌آیم.

سگ به طرف بشقاب رفت، تا نزدیک بشقاب رسید، پایش در تله افتاد و داد زد: کمک! کمک! من را نجات بده.

روباه خندید و گفت: گول خورده‌ای. من می‌خواهم شکمم را سیر کنم.

بعد از آن به باغ سرسبزی که در خیالم است، بروم.

سگ گفت: خواهش می‌کنم من را تله نجات بده!

روباه توجهی نکرد و شروع به خوردن غذاها کرد.

روباه که مشغول خوردن غذاها بود، با تمسخر به سگ که در تله گیر گیر افتاده بود، گفت: بیا با من بخور اشکالی ندارد.

سگ با عصبانیت گفت: ای روباه مکار من را مسخره می‌کنی؟!

روباه خندید و همۀ غذاها را خورد و رفت.

سپس روباه در حال رفتن به باغ بود که چند شکارچی به او تیراندازی کردند، روباه زخمی شد و به زمین افتاد و سرش به تخته سنگی بزرگ برخورد کرد و بیهوش شد. شکارچی‌ها روباه را با خودشان بردند.

سگ قصۀ ما هم به کمک خرگوش مهربان نجات پیدا کرد.

هر چه کنی به خود کنی               گر همه نیک و بد کنی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ارسال اثر

ارسال اثر

انواع فایل های مجاز : jpg, gif, jpeg, png, pdf, حداکثر اندازه فایل: 5 MB.